سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه آسمونی

اولين كلمه ها

اولين كلمه اي كه پسرم تونست بگه "ماماماما" بود. آواها رو خوب ادا مي كرد اما كلمه نمي گفت. كلمه بعدي "ني ني" بود كه به جاي نوك زبون حرف "ن" رو از ته زبان ادا مي كنه. واما كلمه بعدي  "جيز" است كه خوب مي گه اما به چيزي هم كه نبايد دست بزنه، دست مي زنه. اما كلمه اي كه خيلي بامزه مي گه "جيك جيك"ه كه صداشو&nb...
30 آذر 1391

پسرم خودش بلند مي شه!

عزيز دل مامان تازه ياد گرفته بدون دست گرفتن به چيزي خودش از زمين بلند شه! اولين بار خونه مامان نرگس وسط سالن تونست خودش وايسه!
28 آذر 1391

اولین آبنبات خوردن گل پسرم!

امروز بعدازظهر شنیدم صدای خش خش میاد. وقتی بهت رسیدم دیدم داری پوست یه آبنبات چوبی که طبق معمول نمی دونم از کجا پیدا کرده بودی رو داری می جوی. برات بازش کردم و دادم دستت! الهی دورت بگردم که اینقد بامزه می خوردی که همینطور محوت شده بودم! همه چیز اول باید حسابی بررسی بشه!   بالاخره ... و عاقبت این آبنبات چوبی هم سقوط از بالای صندلی غذا و بدرود گفتن دار فانی بود!   ...
7 آذر 1391

ماشالله پسرم!

عزیز دلم تازگیا دیگه خیلی شیطون و بلا شدی و اصلا به مامان اندازه یه دستشویی هم مرخصی نمی دی چه برسه به نوشتن وبلاگت که از اولین روز شکل گرفتنت بهت هدیه شده! اینا رو نوشتم که فکر نکنی به فکر ثبت خاطرات قشنگت نیستم! همین الانم بغل من ایستادی و مرتب پنجره پشت سرو باز و بسته می کنی و فوم دور پنجره رو می کنی و با فریاد آواز خودتو می خونی: ایی ایی ... اینم عکسی که با هزار داستان بالاخره تونستم ازت بگیرم!   ...
7 آذر 1391

شیرخوار حسینی من!

روز جمعه اول ماه محرم روز شیرخوارگان حسینی! من و مامان جون آقا سبحانو بردیم مصلی تا نذر امام زمانش کنیم! تا انشالله از پیروان ائمه بشه! خیلی شلوغ بود و گل پسرم هم حسابی شیطونی کرد!  شیرخوردن آقا سبحان وسط ماجرا! کلی ماجرا داشتیم تا حضرت آقا بخنده و عکس بگیره! انگار رفته بودیم تولد!   همش ناز و گریه! ...
4 آذر 1391
1